کلبه متروکه

مترو ایستاد.
سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت،چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا رو انتخاب کرد و نشست.
رو به روش یه زن میانسال و یه دختر جوان نشسته بود که...

واااااای ، باور نکردنی بود. یعنی خودش بود؟
خاطرات ساعقه وار به ذهن پسر برخورد میکرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.
خود خودش بود.آره.همونی که ادعا میکرد ( من بی تو میمیرم).الان رو به روش نشسته بود و اینطوری نگاش میکرد....
توی دلش تبسمی به قصد انکار زد.و فکر کرد ( میبینم که هنوز  زنده ای ،پس دروغ میگفتی.همه شما دخترا همین طوری هستین.)
3سال گذشته بود.یا نه شاید هم بیشتر.یادش نمی آمد.اصلا براش مهم نبود. آرایش و لباسش نسبت به اون زمان یه خورده ساده تر شده بود و البته به انضام چهره اش که حقیقتا میخورد بیشتر از اینها شکست خورده شده باشه.
چند بار سعی کرد نگاهش رو بدزده.چند بار سعی کرد دزدکی یا زیر چشمی نگاهش کنه.اماگریزی نبود انگار.دختر فقط زل زده بود بهش و نگاهش میکرد ، نگاهی سرد سرد.اینقدر سردکه صد افسوس از چشمانش میشد خواند.کاش دهن باز میکرد و یه بد و بیراهی بهش میگفت اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمی کرد.
ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زود تر پیاده بشه و فوقش چند دقیقه ای پیاده روی میکرد ولی در عوض زود تر از زیر این بار نگاه  سرد فرار کنه.
همین که خواست از جاش بلن بشه ، تصمیم گرفت برای آخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر بهش زل بزنه...
زن میانسال همراهش لبخندی زد و گفت : زیاد خودت رو خسته نکن ؛  2 ساله نابینا شده.از بس گریه کرده !

پسر پیاده شد....

نوشته شده در جمعه 25 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:50 توسط یه دوست| |

آسون وداع کردم باهات، با اینکه می مردم برات
کاشکی نمی ذاشتم بری، کاشکی می افتادم به پات
خواستم بگم ترکم نکن، پیشم بمون ای نازنین
شرح پریشونیم و تو، چشمای بارونیم ببین
هر شب با کلی اشتیاق، زل می زدم به آسمون
فرصت نمونده واسه ی، ابراز احساس جنون
رفتی و من تنها شدم، با این غم نا مهربون
هرجا پی ات گشتم ولی، هیچ جا نبود از تو نشون
دل خوش به این بودم تو هم، گاهی کنار پنجره
ماه و تماشا می کنی، با کولی باری خاطره
هر شب با کلی اشتیاق، زل می زدم به آسمون
فرصت نمونده واسه ی، ابراز احساس جنون

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط یه دوست| |

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:15 توسط یه دوست| |

 

یادگاری بدهید!

 

قشنگترین جمله ای که تا بحال شنیده اید در قسمت نظرات بنویسید تا به اسم خودتان در وبلاگ قرار بگیرد. 

تا بتوانیم گلچینی از بهترینها را داشته باشیم.

 " ممنون "

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 23:4 توسط یه دوست| |

الهی به چه شادم؟ به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم.

الهی تـو خواستی نه من خـواستم

الهی این چه بتر روزیست؟

ترسم که مرا از تو جز حسرت نه روزیست ...

خدایا خود کردم و خود خریدم

 

آتش بر خود ، خود افروزانیدم

از دوستی آواز دادم ، دل و جان فراناز دادم

مهربانا ! اکنون که در غرقابم دستم گیر که گیر افتادم.

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:43 توسط یه دوست| |

خودکار سه رنگ قابلم را نبری!
دفترچۀ مشق خوشگلم را نبری

من با تو سر نیمکت زندگی ام
عمری ست مواظبم دلم را نبری

***

یک روز مداد خوشگلم را دزدید
کم کم همۀ وسایلم را دزدید

سارا که انار داشت با دارا رفت
دفترچۀ کاهی دلم را دزدید

***

خودکار سه رنگ قابلت مال خودت!
دفترچۀ مشق خوشگلت مال خودت!

دفترچه کاهی دلم را پس ده ...
اصلا همه وسایلم مال خودت ...

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:40 توسط یه دوست| |

دیگرنمیگویم:گشتم نبود،نگرد نیست...

 

بگذارصادقانه بگویم گشتم،اتفاقا هم بود...

فقط مال من نبود...!!!

بگذار دیگری بگردد ...

شاید مال او باشد..

نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت 22:38 توسط یه دوست| |

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ شلوپ‌های گل آلود عشق ورزیدیم.

دومین روز بارانی چطور؟
پیش‌بینی‌اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی می‌کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود

سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد

و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین‌های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم

فردا دیگر برای قدم زدن نمی‌آیم.
تنها برو!

دکتر علی شریعتی

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:50 توسط یه دوست| |

                                                                     با سلام

حال شما چطور است ؟

اگر از حال اینجانب خواسته باشی

ملالی نیست جز دوری آسمان

که آن هم اگر دست تو را داشته باشم

نزدیکترین است

هوای آنجا چطور است ؟

اینجا که هوا یکسره ابری است

اما نه !

انگار هوا اینجا بدون خورشید است

بدون ماه است

بدون توست

راستی !

دیشب باز خواب تو را دیدم

دیدم که انگار می آیی

و صدای قدمهایت نزدیک می شد

اما باز

تا خواستم پیش پایت بلند شوم

از خواب پریدم

مادرم می گفت که تعبیرش

آمدن مهمان است

تو نمی خواهی مهمان ما باشی ؟

در کلبه درویشی ما

لقمه نانی

سر سوزن عشقی

و به اندازه دستانت غم است

بیا و کلبه مرا مزین کن

دلم می خواهد بیایی

کنارت بنشینم

از ماه بگویم

از خورشید بگویم

از ستاره

از آب

از دریا

از خنده ای که نیست

از گریه ای که رفت

از ...

نمی دانم

فقط می خواهم بیایی

حرف برای گفتن زیاد است

فقط بیا

و مرا با خود ببر

به آنجا که ستاره هست

آسمان هست

خورشید هست

چشمه ای روان به سوی افق

و دریایی که بشود

تمام آنرا گریست

مرا با خود ببر

دستم را بگیری

می بینی

که تمام وجودم

نام تو را فریاد می زند

بیا و مرا به ستاره مهمان کن

به رویا

به پرواز بخوان

شاید که با تو

دنیا را بفهمم

ا

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:33 توسط یه دوست| |

امشـب با دلـــم اتمــــــــــام حجت می کنم 

دلــم را خالی از ایـــــــــــن محبت می کنم

 

عـــاشــــــــق تــــــــــو بودن و ماندن خطا بود

 

دل تـــــــو از اولــــــــــــــــش   دور از وفا بود

 

تمــــام    آرزوهــــــــای دلـــــــــــم را باد برد

 

راست مــــــی گوید دلم، باید تو را از یاد برد

 

امشب با یقیــــــن رفتنــــت را باور می کنم

 

نـــداشتنت را با دل خــــــــــود یاور می کنم

 

مــــی روم راه دگـــر در زندگی طی می کنم

 

همه راهــــــی بجز آوارگـــــی طی می کنم

 

شایـــــــــد این آخــــــــرین شعر برایت باشد

 

واپـــــسین خلـــــــوت دل در هــــــوایت باشد

 

چرا باید مــــــــدام نقش این حکایت را کشید

 

وقتــــــــــی دلت بر دلم خط خیانت را کشید

 

در این هفت شهر عشــــق که دل یارش ببود

 

دلـــــــــخسته از سنگینـــــــــــــی بارش ببود

 

مـــــی روم دوباره خـــــــــــود را آغاز می کنم

 

قصـــه ی زنـــدگـــــی را از نـــو باز می کـــنم

 

از اولـــش یکی بود یکــی نبود را پاک می کنم

 

روزی هزاران هزار بار از عاشقی باک می کنم

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:32 توسط یه دوست| |

 

مرهم درد دل من مرگ من است

                                     زندگی در حسرت و زجر٬ باعث ننگ من است...

       وقت آن شد مرگ آيد از پس اين عمر دراز

                                                             مرگ را در آغوش...

 

بايد يک روز گذشت از کوچه ارواح خبيث

                                          تا که آزاد شوم زين مردمان حرف و حديث...

       وقت آن شد آشکارا شود اين راز و نياز

                                                             مرگ را در آغوش...

 

دعوت مرگ من امروز گواه درد است

                                              سنگ گورم بنهيد٬ هوا بس سرد است!!!

و به پايان سفر نزديکم......

                             و من از جمع شما خواهم رفت!!!

                               میروم تا هم آغوشی مرگ...!

                                              تا هجوم هجرت٬

                                                                   تا که اندوه شما راحتم بگذارد!!!

                              و چه احساس لطيفی است عروج!!!

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,

ساعت 1:26 توسط یه دوست| |

  خبر مرگ من آرام در صدایت ریخت

  ناگهان شانه هات لرزید ند

  چشم ها را کلافه                

 

   پشت سر هم باز و بسته می کردی

روی مرطوب گونه ات آرام قطرهایی درشت غلتید ند

صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد

مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند

دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته می شست

چشم های غریب و غمگین ات پشت دیوارها نمی دیدند

مثل تازه عروسها وقتی پیکرم را سپید پیچیدند

بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست

 

                برای ابدیت بست چشمم را...!!


چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند

زیر سنگینی تابوت انگار دلم از ترس و غصه می ترکید

مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می زدم .....!!

                             برگرد.....برگرد


من از این گور سرد می ترسم

گوش هایت چقدر کر شده بود..!

حرفهای مرا نفهمیدند

گریه های تو کلافه ام می کرد

ناله هایم بلند تر شده بود

اسکلت های پیش کسوت تر گورستان به من و ناله ام خندیدند

هق هق تو شدیدتر می شد


چون روال همیشگی هر کسی سوره ای خواند و دور شد از من


                          خدا بیامرزتش....!!


دستهایی فشرد دستت را

صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی

دلم تنگ میشود بی تو

هم از این گور سرد می ترسم

شهر سرد و بهمن ماه

سایه ات روی سنگ قبرم می لرزید

مثل هر پنجشنبه می آیی

 

فاتحه ای می خوانی

من به پایان رسیده ام کم کم

شانه های تکیده ام اینجا زیر باران وبرف پوسیدند

اینجا یا ابری است یا باران می بارد

روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند.....!!

 

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:20 توسط یه دوست| |

 

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:6 توسط یه دوست| |

 

 

امشب به سوگ ارزوهایم نشسته ام و در غم نبودنت اشك فراق می ریزم…
امشب شمع حسرت ارزوهای بر باد رفته ام ذره ذره اب میشود…
امشب برای مرگ ارزوهایم لباس سیاه پوشیده ام …
كاش امشب كسی برای عرض تسلیت به خانه دلم می امد…
كاش امشب تو بودی و دلداری ام میدادی و دفتر كال ارزوهایم را ورق میزدی …
اما…اما افسوس كه تو نیستی و زندگی بی تو قشنگ نیست

 

نوشته شده در سه شنبه 22 آذر 1390برچسب:,ساعت 1:4 توسط یه دوست| |

 

پروردگارا..

 

دوستی دارم که روزگاریست فرصت دیدارش را

 

ارزانیم نمیدارد

 

اما تو شاهد باش که قلبم یاد او می تپد

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:38 توسط یه دوست| |

 

راهی برای رفتن

نفسی برای بریدن

کوله بارم بر دوش

مسافر میشوم گاهی...


عشقی برای خواندن

بغضی برای شکفتن

خاطراتم در دست

بازیچه میشوم گاهی...


نگاهی در راه

اعتمادی پرپر

پاهایم خسته

هوایی میشوم گاهی...

 

فکرهای کوتاه

صبری طولانی

صدایی در باد

زمستان میشوم گاهی...

 

روزهای رفته

ماه های مانده

تقویم ام بی تاب

دلم تنگ  میشود گاهی...

 

جای پایی سرد

رد پایی گنگ

در این سایه ی تنهایی

چه بی رنگ میشوم گاهی...

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:44 توسط یه دوست| |

 

عشق زیباست اما غم دارد
عشق زیباست اما دل را می سوزاند
عشق زیباست اما نفسهای خسته ، دیگر تاب تحمل غمش را ندارد
عشق زیباست اما دیوانگی هم عالمی دارد

عشق تار و پود شکسته قلب را جلا می دهد
عشق قلب بیقراری را طوفانی می کند
عشق تنها امید قلب یک عاشق است
عشق مقامی بس عظیم و والا دارد

عشق معنای تمام زندگی یک عاشق است
عشق دل را بیقرار می کند و چشم را گریان
چشم هایی که برای عشق ، اشک می ریزند ، بسیار مقدس هستند
عشق صدای تیک تاک قلب عاشق است

قلبی که هر لحظه احساس می کند در حال خاموش شدن است
عشق صدای نبض زندگی است
زندگی و دار و ندار یک عاشق ، در عشقش خلاصه می شود

ای کاش معنای واقعی عشق را درک می کردیم
ای کاش هر لحظه ای با عشق نفس می کشیدیم
ای کاش فاصله ها را با رنگ زیبای عشق ، زیباتر می دیدیم

ای کاش عشقی وجود داشت که هیچگاه از بین نمی رفت
ای کاش تمام عشقهایمان جاودان بود و زیبا
ای کاش زیبایی و پاکی عشق را درک می کردیم

عشق زیباست به زیبایی و پاکی یک نگاه ساده
عشق مقدس است به تقدس یک قلب عاشق و شیدا
عشق تکان دهنده است حتی اگر یک عشق خیالی باشد



و عشق صدای فاصله هاست

حتی اگر سکوتی بس عظیم در آن نهفته باشد
عشق زیباست حتی اگر تنها یادگار از عشق ، حسرت جدایی باشد
عشق دوست داشتنی است حتی اگر زیر بار غم عشق ، شکسته شویم
عشق مقدس است حتی اگر رویایی بیش نباشد
ای کاش می شد حرف یک عاشق رااز نگاهش خواند
و صدای قلب بیقرارش را شنید
عشق را دوست دارم حتی اگر عاشق بودنم جرمی بیش نباشد

و عشق صدای فاصله هاست

 

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:35 توسط یه دوست| |

 

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:8 توسط یه دوست| |

 

ببار باران

 

که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم

 

ببار باران

کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد

 

ببار باران

بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن

که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد

 

ببار باران

که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش

 

ببار باران

درخت و برگ خوابیدن

اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن

 ببار باران

جماعت عشق را کشتن

کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن

ولی باران ، تو با من بی وفایی

توهم تا خانه ی همسایه می باری

و تا من

میشوی یک ابر تو خالی

 

ببار باران

ببار باران.......که تنهایم

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:54 توسط یه دوست| |

استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !
 
استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !
 
استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

 استاد گفت پس خدا وجود ندارد
 
یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :
 
کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !
 
دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !
 
دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !
 
دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!!

 

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:7 توسط یه دوست| |

دیدار


 

باز به دیدارم آمدی

 

دیداری که شاید چند دقیقه ای بیش نبود

 

باز آمدی

 

ولی اینبار هم  نمیدانم  خواب  بود  یا  رویا؟

 

 

دیداری که جز حسرت برایم چیزی نداشت

 

حسرت لمس دستانت

 

حسرت ماندن  در  کنارم..

 

و باز رفتی...ایا  خواب  بود؟

 

چرا اینچنین

 

 

چرا اینقدر دلتنگ می شوم!!!

 

 

تو امدی  و  من  لمس  کردم  شانه ات را

 

 

با دل من چه کردی

 

چه کردی که حتی رویاهایم

 

قادر به فراموشی تو نیستند!!!

 

چه کردی که پس از رفتن  تو

 

ساعت ها اشک و آه مهمانم می شود!

چرا ؟؟؟؟؟؟؟/

 

 

دیگر چیزی از من نمانده

 

 

 

 

می خواهم برایت بنویسم

 

 

برای تو

تویی که ارزش عشقم را

 

 

در لابه لای واژه های سردرگم احساسم

 

شکار می کنی

 

تویی که شنیدن صدای پایت

 

قشنگترین اهنگ زندگی

 

برای من است

 

می خواهم کنارم باشی

 

دستان سردم،گرمی دستانت را می جوید

 

قلب یخ زده ام

 

در کنار تو قدرت تپیدن می گیرد

 

واژه های سرد و بی روح شعرم

 

از حضور نام تو گرم . خواندنی می شوند

 

ای روشنی شب های تاریکم

 

تا همیشه کنار من بمان

 

 

نوشته شده در شنبه 19 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:19 توسط یه دوست| |

   به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
               
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

                          
دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس
                          
سند عشق به امضا شدنش می ارزد

               
گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
               
كوشش رود ، به دریا شدنش می ارزد

                           
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
                           
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد

              
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
              
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

نوشته شده در شنبه 19 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:16 توسط یه دوست| |


Power By: LoxBlog.Com